آپادانا

نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است...

آپادانا

نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است...

من برگشتم...بالاخره

سلام.خوبین؟ عیدتون مبارک.

از دوستان گلی که منو تنها نذاشتن بسیار ممنونم.

ببخشید که مدتی نبودم.راستش یه مسافرت اجباری واسم پیش اومده بود و یک سری مشکلات که تا حدودی برطرف شدن خدا رو شکر.

در مورد لوگو و اینکه آیا خبریه یا نه٬ باید عرض کنم که نه والا خبری نیست.لوگو هم همین طوری محض الکی بود.

انشاالله که مشکلات اجازه ی فعالیت در وبلاگ رو مثل سابق به من بده.همتون رو دوست دارم و ازتون بی نهایت ممنونم. واسم دعا کنید.به خدا میسپارمتون.واستون آرزوی موفقیت٬ سلامتی و شادکامی دارم. در پناه حق.

 

 

مسیحا برزگر:

سکوت دشوار است.

در ابتدا افکار هجوم می آورند و سکوت تو را آشفته می سازند.

نگران نباش

با تمرین و ممارست

اوضاع بهتر خواهد شد.

رفته رفته غبار افکار و دغدغه ها فرو می نشیند و

صدای خوبی، پاکی، زیبایی و خدا از ژرفای سکوت شنیده می شود.

علت بسیاری از بی قراری های مردم روزگار ما هیاهوست!

سر و صدا و هیاهو

کارایی خیال خلاق ما را کاهش می دهد.

گذشت؟ ... خوب یا بد؟

دارم از تو می نویسم که نگی دوسم نداری!

 

آره ! از خوده خودت. دارم از صداقت سخاوت سادگی و صمیمیت خودمون می نویسم. تا حالا به این فکر کردی که چرا گاهی وقتا نمی تونیم اشتباه

 

بعضیا رو ببخشیم؟ فکر کردی؟ نمی گم نادیده بگیریم چون گاهی اونقدر این اشتباها لوپیه که آدم کفرش در میاد و حس میکنه که تا دنیا دنیاس نمی تونه طرفو ببخشه مخصوصا وقتی (یا به عبارتی نخ سوزن وقتی...) طرف

 

واست عزیز باشه. دیدین اتفاقا آدم از اشتباهای کسی که واسش مهمه دلگیر میشه نه از اونی که دوستش نداره! منم همین جوری بودم قدیما خیلی زود رنج بودم ولی یه مدت تصمیم گرفتم که خودمو تغییر بدم و الان با

 

خوشحالی می تونم این پیروزی رو نوید بدم. تمرکز کن! ببین از چند نفر بیزاری؟ از چند نفر خیلی دلگیر و از چند نفر یه جینگال ناراحت؟

 

خب ببین این آدمایی که نام بردی سه سری هستن: اونایی که دیگه نمی بینیشون _اونایی که به ندرت می بینیشون _اونایی که همیشه باهاشون در ارتباطی یا اصلا هر روز چشمات تو چشاشونه.

 

خب حالا خوب گوش کن اگه اشتباه بود بی خیال شو و اهمیت نده.

 

اونایی که اصلا باهاشون کاری نداری که تکلیفشون معینه. تو که می دونی دیگه نمی بینیش پس بگو بابا بی خیال این کارو کرد که کرد تمام شد رفت.

 

دسته ی دوم که گاهی رویت میشن، به خودت بگو اینا رو که گاهی به گاهی می بینم.حالا گیریم هم که از طرزه برخوردت بفهمه از دستش ناراحتی اگه واسش خیالی نباشه چی؟ که مطمئن هم باش نیست پس بی زحمت کاسه ی داغ تر از آش نشو!

 

دسته ی سوم هم که حتما آدمای موثری توی زندگیت هستن که هر روز چشمت تو چشمشونه. د نگو نه اصلا! خوب فکر کنی پی می بری که اقلا به اندازه ی یه سر سوزن تاثیر گذارن. اونایی که تاثیر مثبت دارن رو که به خاطر علاقت بهشون ببخش !

 

 

افرادی هم که موج منفی شون واست بیشتره سعی کن ببخشی چون اون موقع مجبوری هر روز تحملشون کنی!!!!

 

به همین سادگی (به همین خوشمزگی ماکارونی...)

 

 

شاید یه گپ شایدم تلنگر

نیرویی برتر از نیروی این دو جنگاور نیست : یکی زمان و دیگری شکیبایی!!!

 

در زندگی هیچوقت خودت را با دیگری مقایسه نکن زیرا تو برتری هایی داری که او ندارد شاید هم او خود را با تو مقایسه می کند اما به زبان نمی آورد سعی کن خودت را در برابر دیگری کوچک تلقی نکنی زیرا تو بهترینی.

 

روزگار آموزگار شگفتی است که با زبان بی زبانی ما را راهنمایی می کند و این ما هستیم که چشم و گوش را بسته ایم و همه چیز را نادید گرفته ایم.

 

 ایرانی با آموختن نسبت دیرینه ای دارد. اما با برتری جویی هم بیگانه نیست. آتش برتری جویی او٬ تمام دانش او را به باد میدهد...(امیرکبیر)

نمی دونم شاید...

شاید خوشبختی درک انسانی دیگر است...

شاید خوشبختی دیدن لبخند کودکی در آغوش گل شقایق باشد...

شاید آمیخته به عشق  شاید آمیخته به دوستی، شاید دیدن رویایی زیباست...

 

آغازی دیگر...! سلام.من برگشتم!

یادم میاد در طول دوران تحصیلم شاید بیش از پنج بار نوشتم : موضوع انشا:   تابستان خود را چگونه گذراندید!!!

شاید یکی دوتاشو هنوزم داشته باشم. آخه از دبستان خاطرات روزانه ام رو یادداشت می کردم.

سر کلاس باید فی البداحه می نوشتی. معلم با تحکم خاصی می گفت: (توی دبستان) بچه ها کمتر از ده خط نشه که قابل قبول نیست.

(توی راهنمایی) خانوم کمتر ار 20 خط نشه والا از شما دریافت نمیشه!

از همون موقع ها هی میگفتم آخه مگه میشه به افکارت بگی آقا حتما باید بشی ده خط؟! اصلا مگه میشه به زور یه چیزی به ذهنت تحمیل کنی که مبادا کمتر از اندازه ی خواسته شده بشه؟هیچ موقع نتونستم به جواب برسم. همیشه توی همه چی، دیگران احساس میکنن باید جبر و زور اعمال بشه...اما این واسم قابل درک نبوده و نیست. میدیدم که هر چی بزرگ تر میشیم ما آدما این خصلت، درونمون پر رنگ و پر رنگ تر میشه اما چرا؟ خدا عالمه....

آقا خلاصه مینشستیم و می نوشتیم. خدا رو شکر هیچ وقت مجبور نمیشدم چرت و پرت بنویسم چون این مغز محترم این بنده ی حقیر رو یاری میکرد تا مبادا چیزه زوری تحمیل کنم بهش. انشا هام رو معلم ها و بچه ها دوست داشتن.از همون موقع ها به نوشتن علاقمند شدم. یادم میاد پونزده شونزده ساله که بودم هر موقع بیکار بودم جز نوشتن کار دیگه ای نمی کردم.همه می گفتن قراره نویسنده بشی؟آره؟ و من در پاسخ یا میخندیدم یا میگفتم : خب بدم نمیاد که این جور بشه... و ازاونجاییکه نوشتن هم ذاتیه و هم نیاز به تمرین داره باید به اصلاح به ممارست!!!! پرداخت....

من کلی دفترچه ی خاطرات دارم از کوچکترین چیزا تا بزرگترینش رو که میشده نگه دارم از وسایل و یادگاری ها، نگه داشتم.

گاهی که میرم میخونم خاطرات مثلا دوازده سالگیمو ، واقعا واسم جالبه ، تقریبا همه چی ثبت شده حتی روزهای عادی و بدون اتفاق خاص!

حالا که بزرگتر شدیم، وقتا انقدر پر شده و گاهی به مسایل واقعا بی اهمیت پرداخته شده که کمتر وقتی واسه ی ثبت وقایع زندگیم پیدا میکنم. گاهی به سرم میزنه یه روزی خاطراتم رو با عنوان : روزهای گذران  یا   انچه گذشت... یا از ین جور چیزا چاپ کنم.

میدونی همه فکر میکنن که خب اتفاقاتی که توی زندگیشون افتاده چیز متفاوتی نیست اما من هر وقت زندگی نامه خوندم فهمیدم این تصور غلطه. خیلی چیزا در نظر ما عادیه اما اگه یه مورد کوچولوش رو واسه ی دوستت ، خواهر یا برادرت به عنوان یه پند یا یه تجربه تعریف کنی ، به متفاوت بودن تجربیاتت که طی عنوان خاطرات، سپری شدند، پی خواهی برد.

ما آدم بزرگا نهایتش به جایی میرسیم که واقعا باید مغزمون رو محدود به پاراگراف ها و تعداد خطوط معینی کنیم تا بتونیم بنویسیم. این جاست که میشه به سوال بی پاسخ مانده ی سال ها قبل یه جواب هر چند غیر منطقی داد.

انقدر از خودمون دور میشیم که واقعا چیزی به نام من نمیشناسیم. چرا هی میگیم من اینجورم من فلان من بهمان اما فقط هی بدون اینکه فکر کنیم بزرگ شدیم انتظاراتمون از اطرافیامون رو می بریم بالا، فقط واسه اینکه بگیم آره...

خیلی وقته که دوست دارم بنویسم اما وقتش رو ندارم و واسه خودم متاسفم که این عادت شاید خوب و شاید خیلی خوب رو فعلا ترک کردم. به نظر من بزرگ شدن خوبه اما بچه بودن بهتر... مسئولیت قبول کردن خوبه اما بی مسئولیت بودن بهتر....بچه بودن خوبه اما بچگی کردن بهتره اونم خیلی...

تابستون و به اصلاح وقت اوقات فراغت شروع شده سه ماه دیگه از خودم خواهم پرسید: تابستان خود را چگونه گذراندید!!!

ببینم هنوز اون قدرت انشای بچگی ها رو دارم تا یه انشای قابل قبول واسه خودم بنویسم یا نه! انشایی که بتونه  add to life

بشه!!! باید مراقب باشم انشام تکراری نشه. چون : آنروز که بگذشت نمی آید باز   قصه ای هست که دیگر هرگز، نتواند شد آغاز

زندگی...

زندگی رسم خوشایندی است.

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ,
پرشی دارد اندازه عشق.

زندگی چیزی نیست, که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود..

زندگی جذبه دستی است که می چیند.

زندگی نوبر انجیر سیاه, در دهان گس تابستان است.

زندگی, بعد درخت است به چشم حشره.

زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا,
لمس تنهایی ماه,
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر,

زندگی شستن یک بشقاب است.

زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.

زندگی مجذور آینه است.

زندگی گل به توان ابدیت,

زندگی ضرب زمین در ضربان دل ها,

زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست.
هرکجا هستم, باشم, آسمان مال من است.
پنجره, فکر, هوا, عشق, زمین مال من است

گلزار (سهراب سپهری)

باز آمدم از چشمه ی خواب

کوزه ی تر در دستم

مرغانی می خوانند...نیلوفر وا می شد...

کوزه ی تر بشکستم!

در بستم و در ایوان به تما شای تو بنشستم...!

 

 

 

سلام. حالتون خوبه؟ خوش می گذره؟ درسا روبه راهه؟

امیدوارم که همیشه در همه ی مراحل زندگی موفق باشید. خوشحالم از اینکه تنهام نمی ذارید و بهم سر می زنید. من رو ببخشید. این مدت خیلی گرفتار بودم و خب نمی تونم مرتب سر بزنم. انشاالله بعد از امتحانات و بر طرف شدن این گرفتاری ها بازم مثل قبل آپ دیت ها منظم خواهد شد. منو ببخشید. واسم دعا کنید. مرسی از شما. دوستتون دارم. شاد و سبز باشید یا علی.

حکایت

مردی دختر سه ساله ای داشت. روزی مرد به خانه آمد و دید که دخترش گران ترین کاغذ زرورق کتابخانه ی او را برای تزیین یک جعبه ی کودکانه هدر داده است. مرد دخترک را به خاطر این کار تنبیه کرد و دختر کوچک آن شب با گریه به بستر رفت و خوابید.

صبح روز بعد وقتی مرد از خواب بیدار شد، دید دخترش بالای سرش نشسته و زرورق ها را برای هدیه ی تولدش مصرف کرده است!!

او با شرمندگی دخترش را بوسید و جعبه را از او گرفت و در جعبه را باز کرد.

اما با کمال تعجب دید که جعبه خالیست...!!!

مرد بار دیگر شروع به پرخاش کرد که چرا جعبه خالیست و باید هدیه ای در آن قرار می دادی...!

دخترک با تعجب به پدر خیره شده بود و به او گفت که نزدیک به هزار تا بوسه در جعبه قرار داده تا هر گاه پدر دلتنگ شد با باز کردن جعبه یکی از بوسه ها را مصرف کند!!!

خوبه که بدونیم...

پیامبر اکرم (ص):

خدای تبارک و تعالی فرمود: به عزت و جلالم سوگند، که برای بنده ام دو ترس و دو امنیت را با هم فراهم نمی آورم؛ پس اگر در دنیا خود را از من ایمن بداند، در روز رستاخیز او را هراسان کنم و اگر در دنیا از من بترسد، در روز قیامت او را ایمن گردانم.

 

 

امام علی (ع):

جز از گناه خود مترس و جز به پروردگار خود امید مبند.

 

 

 

سقراط:

شیرینی یه بار پیروزی به تلخی صد بار شکست می ارزه!

 

 

ادگار آلن پو:

ضعیف الاراده کسی که با هر شکستی بینشش عوض میشه!

 

 

شکسپیر:

میراثی گرانبهاتر از راستی و درستی نیست.

 

 

دیل کارنگی:

اگه می بینی کسی به روی تو لبخند نمی زنه، علت رو در لب های فرو بسته ی خودت جست و جو کن!!!

 

 

توتل:

به اشخاصی که از فرصت های مناسب زندگیشون کمال استفاده رو می برن، میگن خودساخته!