آپادانا

نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است...

آپادانا

نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است...

زندگی...

زندگی رسم خوشایندی است.

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ,
پرشی دارد اندازه عشق.

زندگی چیزی نیست, که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود..

زندگی جذبه دستی است که می چیند.

زندگی نوبر انجیر سیاه, در دهان گس تابستان است.

زندگی, بعد درخت است به چشم حشره.

زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا,
لمس تنهایی ماه,
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر,

زندگی شستن یک بشقاب است.

زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.

زندگی مجذور آینه است.

زندگی گل به توان ابدیت,

زندگی ضرب زمین در ضربان دل ها,

زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست.
هرکجا هستم, باشم, آسمان مال من است.
پنجره, فکر, هوا, عشق, زمین مال من است

گلزار (سهراب سپهری)

باز آمدم از چشمه ی خواب

کوزه ی تر در دستم

مرغانی می خوانند...نیلوفر وا می شد...

کوزه ی تر بشکستم!

در بستم و در ایوان به تما شای تو بنشستم...!

 

 

 

سلام. حالتون خوبه؟ خوش می گذره؟ درسا روبه راهه؟

امیدوارم که همیشه در همه ی مراحل زندگی موفق باشید. خوشحالم از اینکه تنهام نمی ذارید و بهم سر می زنید. من رو ببخشید. این مدت خیلی گرفتار بودم و خب نمی تونم مرتب سر بزنم. انشاالله بعد از امتحانات و بر طرف شدن این گرفتاری ها بازم مثل قبل آپ دیت ها منظم خواهد شد. منو ببخشید. واسم دعا کنید. مرسی از شما. دوستتون دارم. شاد و سبز باشید یا علی.

حکایت

مردی دختر سه ساله ای داشت. روزی مرد به خانه آمد و دید که دخترش گران ترین کاغذ زرورق کتابخانه ی او را برای تزیین یک جعبه ی کودکانه هدر داده است. مرد دخترک را به خاطر این کار تنبیه کرد و دختر کوچک آن شب با گریه به بستر رفت و خوابید.

صبح روز بعد وقتی مرد از خواب بیدار شد، دید دخترش بالای سرش نشسته و زرورق ها را برای هدیه ی تولدش مصرف کرده است!!

او با شرمندگی دخترش را بوسید و جعبه را از او گرفت و در جعبه را باز کرد.

اما با کمال تعجب دید که جعبه خالیست...!!!

مرد بار دیگر شروع به پرخاش کرد که چرا جعبه خالیست و باید هدیه ای در آن قرار می دادی...!

دخترک با تعجب به پدر خیره شده بود و به او گفت که نزدیک به هزار تا بوسه در جعبه قرار داده تا هر گاه پدر دلتنگ شد با باز کردن جعبه یکی از بوسه ها را مصرف کند!!!