آپادانا

نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است...

آپادانا

نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است...

و اما باز باران...!

باز دوباره باران

باز دوباره گریه ی شادی آسمان!

می گشایم پنجره را

آری باید دید

این شور و مستی و هل هله را...!

می نشینم لب ایوان

محو تماشای گل وگلدان

قطراتش آرام می چکند بر لب حوض.

بوی باران می آید، بوی چمن !

بوی مستی بخش خشت و نم !

کمی آرام می گیرم...!

دفتر خاطره ها را می گشایم

می نویسم آرام آرام

می نویسم از یکرنگی این آب زلال

از مستی آواز قناری

از هستی گل های بهاری !

ناگهان بی چتر، می سپارم خود را

به نم نم این باران زیبا

ماهی قرمز حوض دلم

می جهد از شادی، می پرد بی پروا !

لبریز از احساسم

سرشار از شادی

حس زیباییست، حس آزادی

حس سر سبزی...!

بی نظیر است آوای قدم هایش

بر شیشه، دست کشیدن ها و نوازش هایش!

این ترنّم سبز صدایش...!

شاد شادم اکنون

خوشتر از آنچه که در ذهن می توان پنداشت...!

پیراهنم خیس ِ از اشک است

اشکِ این آسمان بی همتا...

همچنان غرق در احساسم

غرق ِ در لذت این پروازم !

پای آرمان در افکارم مشهود...

غوطه ور در افکاری به ظاهر مترود !

خنده ای بر لبانم جارسیت

لیک اشکی از چشمانم راهیست...!

ولی افسوس که این شادی

نخواهد پیمود با من

این ره بی نظیر آزادی !!!

پرتوی نوری کوچک

تن لطیفش را بر تن ابرها می ساید

تا شاید با تابشش

دل من را این بار

جور دیگر بیاراید...!

آری، روزن نوری پیدا شد !

حیف که شادیم زود رسوا شد !!! (شادی ام اما چه زود رسوا شد)

آنی به خودم می آیم

ولی این بار خورشید است که می بارد!!!

افسوس که دیگر باران

نمی بارد... نمی بارد...!!!

 

 

یه داستان جالب...

روزی یک مرد ثروتمند پسر بچه ی کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن ده زندگی می کنند چقدر فقیر هستند!

آنها یک روز و یک شب را در خانه ی محقر یک روستایی به سر بردند.

در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟...

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!

پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: فکر می کنم!!!

و پدر پرسید: چه چیز از این سفر یاد گرفتی؟

پسر کمی مکث کرد و به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا!!!

ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها  رودخانه ای دارند که نهایت ندارد!

ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند!

حیاط ما به دیوارهایش منتهی می شود اما باغ آنها بی انتهاست!!!

در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود... پسر اضافه کرد: متشکرم پدر که به من نشان دادید که واقعا ما چقدر فقیر هستیم....!!!!!!

 

خانه ی دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار.

آسمان مکثی کرد!

رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

نرسیده به درخت کوچه باغی ست که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی ست...

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد!

زندگی خالی نیست : مهربانی هست ، سیب هست ، ایمان هست!

آری ؛ تا شقایق هست زندگی باید کرد.

در دل من چیزی هست مثل یک بیشه ی نور ، مثل خواب دم صبح!

چنان بی تابم که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه !

دورها آوایی ست که مرا می خواند...

 

(سهراب سپهری)

 

آفریدگارا...!

خداوندا! بارالها از تو می خواهم نفرت هیچ انسانی در فرشته تو خلا صه نشود !
 
ملکا! جانم را با نورهای قدسی ات روشن کن!
 
پروردگارا! یاریم کن تا همیشه روی نگاه کردن به آیینه را داشته باشم!
 
محبوبا!  روحم را زیباووجدانم را پاک نما!
 
مهربانا! یا آنچه می خواهم را به من بده یا هیچ چیزی را ، یا آن یا هیچ چیز!
 
 

لحظات را طی کردیم تا به خوشبختی برسیم . اما وقتی رسیدیم فهمیدیم خوشبختی همان لحظات بود .

 

 

سلام.خوبین؟ خوش می گذره؟ راستش اول از اینکه می بینم دوستان عزیز وبلاگ نویس همیشه همراهیم می کنن و واسه بهبود نوشته ها نظر قشنگشون رو ارایه می کنن واقعا ممنونم. یکی از همین دوستان عزیز یه پیشنهاد قشنگ داده بودن واسه نوشتن خاطرات مسافرت نوروزیه من 

نیست خیلی طول کشید خیلی ها گفتن بابا چه خبره مسافرت دو روز سه روز نه ۲۰ روز

خلاصه اینکه من هر چی فکر میکنم می بینم واقعا خیلی سفر قشنگی بود پراز خاطره های خوب اما راستش فکر کنم نوشتنش لطفی نداشته باشه آخه شاید فقط واسه خودم جالب بوده باشه. این سفر ما دسته جمعی بود و یکی از دلایل خوش گذشتنش هم همین بود و دلیل بعدی هم این بود که خیلی از جاهایی رو که تا حالا ندیده بودم دیدم. دیگه اینکه تصمیم گرفتم ننویسمش البته خیلی خیلی از این دوست عزیز ممنونم چون پیشنهادشون خیلی جالب بود به ذهن خودم نرسیده بود. دوستتون دارم و واستون آرزوی شادکامی و بهروزی دارم. موفق باشید. در پناه حق.

آموخته ام...!

یه نفر یه جایی یه جوری همیشه تمام آرزوهاش لبخند توست و هر وقت که بهت فکر می کنه احساس می کنه که زندگی خیلی با ارزشه! پس هر وقت احساس تنهایی کردی به خاطر داشته باش یه نفر یه جایی در حال فکر کردن به توست....!

 

 

آموخته ام که گاهی مهربان بودن بسیار مهمتر از درست بودن است. آموخته ام که مهم بودن خوب است ولی خوب بودن مهم تر است. آموخته ام که این عشق است که زخم ها را شفا می دهد نه زمان. آموخته ام هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق شویم! آموخته ام که وقتی که عاشق میشوم ،عشق در ظاهرم نیز نمایان شود! آموخته ام که عشق مرکب حرکت است نه مقصد حرکت!
------------
آری خداوند عشق را در قلب انسان به ودیعه نهاد تا دوست بدارد تا بهانه ای باشد برای محبت برای جان دادن برای یکی شدن برای... آری عشق را بهانه ای برای مقاصد پوچ و عبث خویش قرار ندهیم که عشق را سازگاری با ریا نیست پس عشق را به زنجیر مکشیم.

بی تو...

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !

در نهانخانة جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید : تو به من گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !

با تو گفتنم :
               حذر از عشق ؟
                                    ندانم
سفر از پیش تو ؟
                       هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

 

 

این شعر رو خیلی دوست دارم.دیدم واسه شروع بد نیست... شاد باشید.یا حق

بازم سال نو مبارک!

سلام.خوبین؟خوش گذشت؟عید خوبی بود؟

راستش اول من باید یه معذرت خواهی بکنم واسه خاطر این تاخیر طولانی مدتم بعدش باید بگم جاتون خالی عید امسال خیلی خیلی به من خوش گذشت. راستش از زمانی که خاطرم هست دیگه یاد ندارم یه این اندازه نوروز بهم خوش گذشته باشه. خدا رو شکر امسال خوب شروع شد.انشاالله که واسه همگی مون سالی پر از موفقیت , سلامتی و شادکامی باشه. از تک تک شما دوستای گلم ممنونم که توی این مدت منو از خاطرتون نبردید و واسم کامنت گذاشتید.بی نهایت خوشحالم کردین.

خلاصه اینکه امیدوارم به شما هم خوش گذشته باشه.آره, بازم اومدم تا با همراهی شما بازم بنویسم. خوشحالم از دوباره دیدنتون.

دیگه چیزی نمی گم فقط از خدا می خوام کمکمون بکنه و تنهامون نذاره. بهترین لحظات رو واستون آرزو می کنم.در پناه خدای مهربون.

دوستتون دارم: پارمیس.