آپادانا

نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است...

آپادانا

نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است...

سر سبز ترین بهار تقدیم تو باد...

سلام به شما دوستای عزیز و بامعرفت. خوبین؟ خوش گذشت چهارشنبه سوری؟

راستش این آخرین پست من در سال ۸۵ هستش. پیشاپیش سال نو رو به همه تون تبریک میگم. واستون بهترین روزها و لحظات رو آرزو میکنم همراه با سلامتی موفقیت و شادی. لبتون همیشه خندون و دلتون سبز و بهاری. پای هفت سین دعا یادتون نره.

من دارم میرم مسافرت واسه همین نمی تونم آپ دیت کنم ولی به محض اینکه یه کامپیوتر گیر بیارم حتما یه سر میزنم ولی اگر نشد  من رو ببخشید. دوستتون دارم. امیدوارم خیلی بهتون خوش بگذره. ایام به کام. در پناه ایزد یکتا.

 

(راستی من نمی دونم امسال سال چیه؟ هر کی میدونه به منم بگه.مرسی)

چهار شنبه سوزی !!!

سلام سلام.خوبین؟ خوش می گذره؟ چه خبرا؟

داریم آخرین روزای سال 85 رو می گذرونیم. چه خوب!

همیشه نوروز رو دوست داشتم. همیشه یه حس جالب و مثبت بهم منتقل می کرده. مخصوصا وقتی همه دور هم جمع باشن. آخی بازم بهار بازم سر سبزی. خسته شدیم از رنگ قهوه ای درختا.ولی حالا چیزی که من اومدم یه چند خطی راجعبش بنوسم : مراسم بانمک چهار شنبه سوری

هست!!! یا به اصطلاح دقیق تر چهار شنبه سوزی.

این مراسم هست از اون رسم های جالب ایرانی هاست ولی به شرطی که عقل هم توش دخیل باشه. تازگیا این شب به جای اینکه به یه شب به یاد موندنی تبدیل بشه به شبی تبدیل شده که گاهی باعث و بانی بد بختی بعضی آدما میشه. خب آره درسته که آتیش درست می کنن، از روش می پرن، گاهی شعرم می خونن ولی آقا آتیش داریم تا آتیش.

دیگه به قول یکی از دوستان عزیز بمب و نارنجک که دیگه اسمش آتیش نیست. بگذریم از نصیحت. کاش امسال این شب تبدیل به یه شب قشنگ بشه، پر خنده و پر خاطره. تا بعدش بیایم اینجا و از اتفاقای جالب و با نمکی که توی اون شب افتاده واسه هم بگیم. به امید روزای خیلی خوب واسه همه ی شما دوستای گلم. همیشه شاد باشید. لبتون خندون و دلتون سبز و بهاری. ایام به کام. یا حق.

 

 

 

اینم یه شعر قشنگ از آقای شاملوی عزیز:

 

شاملو: 

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است
و هر انسان برای هر انسان برادریست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست و قلب برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف زندگی است
   

 

 

عنوان؟!!!

 کنار تاب پنجره ی خیالم، برای تو که آشنا ترین آشنایی جام عشق را با انتظار، سیراب کردم. کنار عطر یاس ها، صدای زیبایت را، عاشقانه با هر نسیم فریاد زدم. کنار رسم و عادت های خوشبختی برای گل خانه ی آرزو هایت، از دل و جانم دعا کردم. در کنار قداست اشک های وصالم، می خواهم تندیس امید و آرزو هایم را تقدیمت کنم...!

 

محبت آنقدر نافذ است که فصول سرد یاس و نا امیدی را، در چشم بر هم زدنی بهار می کند!

کسی که توانایی بخشیدن خود را ندارد، شب از بی خوابی رنج می برد و روز از ملامت وخستگی!

هرگز خود را  از تماشای آسمان زیبای شب بی نصیب نکن!

دلتنگی

باز دوباره دلم هوای تو در سر دارد

باز دلم شور و شوقی دگر دارد

اشکهایم روی گونه هایم جاریست

دگر هر چه می نویسم تکراریست...

چشم ها اشک می ریزند

بدین سان

می گویند : دلتنگند بی تابند...!

قلب کوچکم اما

در سکوت مرگ بارش

بارها می شکند...

ظاهرم آرام است

در وجودم غوغاست...

غوغایی پنهانی...

چشمانی اما

باز بارانی...

دیر زمانیست

که نگاه مهربانت را

ندیدست این دل کوچک و تنها...

باز هوای تو دارد

این دل بی قرار و بی پروا

دوباره انتظار

دوباره بی قراری های یار...!

کاش زودتر بیایی مهربان

شده ام خسته و بی جان!

امیدی در دلم دارم

کورسوی نوری...

روشنایی شاید...!!!

آمدنت را بیشتر می پایم...!

در خیالم می آیی آرام آرام

وه که دیدنت چه رویاییست

آری آری

همه ذرات وجودم متبلور شده است...

ای کاش تپش قلب زمان؛ثانیه ها،

باز تو را به من می دادند

ولی این بار بی پروا...!

باید خودم باشم.

باید خودم باشم بدون توجه به مسائل کوچکی که اتفاق می افتد و من به اندازه ی چهار کوه عظیم بزرگشان میکنم.هیچ کس و هیچ چیز مرا خوشحال یا ناراحت نمی کند مگر اینکه خودم بخواهم.وقتی خدای به این مهربانی فقط و فقط برایم بهترین چیزها را می خواهد چرا خودم برای خودم بهترین و آرامش بخش ترین چیزها را نخواهم؟

پس : من یک انسان آزاد و سعادتمند هستم.برای خوشحالی و خوشبختی به هیچ موقعیت یا هیچ شخصیتی احتیاج ندارم.نیازی نیست کسی تنهایی هایم را فراری دهد. من می توانم ظرف یک لحظه با یاد خدا و شمردن چند نعمت از هزاران نعمت زندگی ام به آرامش برسم و روزها را یکی پس از دیگری با شگفتی و شادی آغاز کنم.

من می توانم خودم باشم....خود خود خودم!!!

(پرستو عوض زاده)

خاطره ها...

سالها از پی هم می گذرد

و منه سرگردان

خسته ازقلب بی روح زمان

افسرده از این روزگار رنگ رنگ

نمی دانم، می مانم یا نمی مانم؟!

راز مانا بودن چیست؟

سر دلربا بودن چیست؟

نامم آیا جاودان خواهد ماند؟!

کسی نامم به زبان خواهد راند؟

نمی دانم... نمی دانم...

گاه گاهی لحظه ای از خاطرم می گذرد...

دل من می لرزد

یادی... خاطره ای... می ماند؟!

نمی دانم...

کاش خاطرها ،

خاطره ها را در خاطر خود می خواندند!!!

آری می دانم

در یاد کسی ماندن

بسیار دشوار است...

هر آن که بر رخسار کودکانی دلبند

که در دنیای کودکی خویش

غرق در عشق اند

چشم می دوزم

رنگ می بازم...

اشکی از چشمانم جاریست...

غم و غصه در دلم

قصه ای طولانی ست...!!!

کاش کودک بودم...

کاش کودک می ماندم...

به! چه صفایی دارد!

پر است از یکرنگی

نیست در آن

خنده ای،

گریه ای پنهانی...!

گویی همه اش خوشحالی

نیست در آن هیچ لحظه ای

دل نگرانی...!

آری آری

آنی رخت بربست...!

دلم اما سخت بشکست...!

دلمان دور شد از عشق و وفا !

همه اش نامردی

همه اش جور و جفا !

بار خدایا ...!

یاری ام کن که در این دنیا

بتوانم کودک باشم !

کمی عاشق تر...

کمی مهربان تر...

تا که در لحظه ی جان باختن

باشم کمی آرام تر

تا بدانم کسی عاشق تر

یاد و نامم

بر زبان می راند...

تا که بدانم

هم اوست که مرا دوست می دارد...!!!!

اعترافات حقیقی... !!!

 آیا سقفی بالای سرت هست؟

نانی برای خوردن ، لباسی برای پوشیدن و ساعتی برای خوابیدن داری؟ آری!

نامی برای خوانده شدن، کتابی برای آموختن و دانشی برای یاد دادن داری؟ آری!

بدنی سلامت برای برداشتن سبد یک پیرزن، سخنی برای شاد کردن یک کودک، دهانی برای خندیدن  و خنداندن داری؟ آری!

لحظه ای برای حس کردن، قلبی برای دوست داشتن و خدایی برای پرستیدن داری؟ آری!

پس خوشبختی، بسیار خوشبخت. برو و شکرگزار خدای مهربان باش.

 

 

 

 

وقتی این مطلب رو خوندم اون قسمت از امیدی رو که از دست داده بودم باز بدست آوردم... دیدم واقعا گاهی خیلی ناشکر میشم خیلی...

خدایا ! یه دنیا ممنونتم.فقط خواهش می کنم هیچ وقت تنهام نذار هیچ وقت.

 

 

سال ۸۵ از دیدگاه خود خودم !!!

می دونی، امروز وقتی یکم از کارای روزمره ام خلاص شدم یه نفس عمیق کشیدم همین جور که پشت میز نشسته بودم سرم رو گذاشتم روی میز.اگه گفتی یاد چی افتادم؟ (خنده) آره باز یه فکری اومده بود توی ذهنم تا نذاره همین چند دقیقه رو هم یه جینگال بخوابیم! یاد این افتادم که ببینم توی این یک سال (85) چی کار کردم؟ چه جور سالی بود واسم؟! راستش میدونم که ناشکریه اگه بگم سال خوبی نبوده ولی باکمال ناسپاسی این حرف رو به خودم زدم!(به قول یکی از دوستان عزیز):می دونم که خوب و بد رو خودمون میسازیم و این باعث میشه بعضی وقتا صبح تا شب به زمونه ناسزا بگیم ولی بازم گاهی آدم فکر می کنه این از جبر روزگاره که مثلا فلان جور شده!!! خیلی خاطره های قشنگ واسم اتفاق افتاد گاهی انقدر واسم بانمک بودن که هنوزم وقتی یادشون میفتم کلی میخندم... با وجود این نمی دونم چرا ما آدما این مدلی هستیم. دیدید انگار همش خاطره های بد واسمون تاثیرشون، بیشتر که چه عرض کنم خیلی بیشتره. خب نمونش رو دارید میبینید دیگه...!ایناها همین پارمیس!

خودش میگه کلی خاطره های قشنگ از 85 داره ولی به خاطر اون یکی خاطرات دیگه میگه که امسال بد بوده. خسته تون نمیکنم فقط گفتم که شما هم بد نیست یه گذر چند دقیقه ای روی این سالی که روبه اتمامه داشته باشید، آخه خودم به نتایج مطلوبی رسیدم مثلا اینکه فلان اشتباه رو دیگه هیچ وقت مرتکب نشم تا نخوام یه روز بد دیگه رو واسه خودم بسازم و نتایجی از این دست! خوش به حال اونایی که توی کامنت ها می نویسن امسال بهترین سال زندگی شون بوده ولی زیاد تو شرمندگی شون نمی مونم قول میدم سال 86 همین حس رو داشته باشم. 

جبران خلیل جبران:

زندگی سخاوتمند است و انسان، تنگ چشم.

 

عیسی مسیح:

خوشا بحال شما که اینک گریانید، چرا که خواهید خندید.

 

اینم واسه اینکه دلخوش بشم سال دیگه بهترین سال زندگیمه

واستون بهترین روزها رو آرزو میکنم. دوستدارتون : پارمیس.

 

 

یادداشت امشب !

یادت باشه : فقط یک بار زندگی می کنی!!!

 

وقتی خودت رو می بخشی به احتمال زیاد توانایی بخشیدن دیگران رو هم پیدا می کنی!

 

انسان ها نه از همدیگه بلکه از عقاید همدیگه آشفته و ناراحت میشن!

 

زندگی کن و بگذار زندگی کنند!!!

 

قابل فهم ترین زبان برای هر انسانی زبان عشق است.

 

با خودت قهر نکن و همیشه برای جبران خطاها به خودت فرصت بده!

 

 

برای زندگی کردن ...

بسیار کم فرصت داریم

اما برای روزی که خواهیم رفت

از اینجا تا ابدیت!

قدر ثانیه های اندک زندگیت را بدان

شاید آن دنیا آنگونه که فکر میکنی نباشد!!!

(میلاد تهرانی)

 

شب...سکوت... یار همیشگی: خدای مهربون!

باز شب شد...غرق در افکاری می شوم که ناخودآگاه بر ذهن خسته ام هجوم آورده اند...!

پنجره را می گشایم...

باز باری دیگر آسمان مخمل سیاه رنگ خویش گشوده و شب بیدارگان همیشگی اش چشمک زنان نور افشانی می کنند.کدامین ستاره ستاره ی من است؟!...

آیا من هم چون تو ستاره ای دارم؟!

نمی دانم...شاید...

شب است و گیتی غرق در سیاهی. همیشه به آسمان دلربای شب افسوس می خورم...!

خوشا به حالش!

هم او که تا سحرگاه غرق در سکوت دل انگیزی ست اما تنها نیست...!

هیچگاه تنهایش نمی گذارند آن ستاره های چشمک زن همیشه عاشق...!

نسیمی خنک می وزد.از پنجره آرام آرام صورت خیسم را می نوازد!

آری اشک های جاری شده از چشمانم صورتم را خیس خیس کرده اند...یکدست...!

آری باز شب شد... باز غم تنهایی... باز سکوتی مبهم!

تا کی اش را نمی دانم! تنها می دانم اوست که مرا یاری خواهد کرد

همانگونه که از نیستی هستم کرد

و از عدم به وجود رسیدم!!!

گاه بر این باور می رسم که هنوز هم می توان عاشق بود!

عاشق ماند و عاشق کرد...!

هیچ عشقی را زیباتر از عشق ورزیدن به او ندیدم

هیچگاه سلامم را بی پاسخ نگذاشت

هیچگاه نشد که از غم و اندوه بنالم و او دست نوازش بر رخسارم نکشد!

نشد که لبخندی مهربان را از چشمان گریانم دریغ کند!

هیچ زمان نتوانستم حقیقتا او را ببینم ولی

هیچگاه هم نشد که حسش نکنم...!

گویی او همیشه و در همه جا مرا می بیند ولی افسوس لحظه ای چشمانم او را ندید...!

کاش میشد می دیدم او را

هم او که مهربان ترین است... کاش...!!!