آپادانا

نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است...

آپادانا

نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است...

خوبه که بدونیم...

پیامبر اکرم (ص):

خدای تبارک و تعالی فرمود: به عزت و جلالم سوگند، که برای بنده ام دو ترس و دو امنیت را با هم فراهم نمی آورم؛ پس اگر در دنیا خود را از من ایمن بداند، در روز رستاخیز او را هراسان کنم و اگر در دنیا از من بترسد، در روز قیامت او را ایمن گردانم.

 

 

امام علی (ع):

جز از گناه خود مترس و جز به پروردگار خود امید مبند.

 

 

 

سقراط:

شیرینی یه بار پیروزی به تلخی صد بار شکست می ارزه!

 

 

ادگار آلن پو:

ضعیف الاراده کسی که با هر شکستی بینشش عوض میشه!

 

 

شکسپیر:

میراثی گرانبهاتر از راستی و درستی نیست.

 

 

دیل کارنگی:

اگه می بینی کسی به روی تو لبخند نمی زنه، علت رو در لب های فرو بسته ی خودت جست و جو کن!!!

 

 

توتل:

به اشخاصی که از فرصت های مناسب زندگیشون کمال استفاده رو می برن، میگن خودساخته!

 

یه تبریک کوچولو به یه قلب لطیف...

                  ای به سبک خیال٬ مهربان و شور انگیز....

                                                                                     میلاد تو....

       آغاز آب و سیب و اطلسی ست.....

                                                    پس ارزانی تو باد٬ فانوس های آسمان...!!!

 

                                                      تولدت مبارک...          

نمی دونم اسم عنوانش رو چی بذارم.... چی بذارم؟!!!

میلاد تهرانی:

نظم عمومی وجودت را بر هم زدم!

بند چشمانت را هزار بار از اشک تر کردم!

زندانیان دیگرت را فراری دادم!

عاشق آشوبگر تو اینجاست

مرا به انفرادی قلبت بینداز!!!

دنگ... دنگ... دنگ...

دنگ... دنگ...

ساعت گیج زمان در شب عمر

می زند پی در پی زنگ.

زهر این فکر که این دم گذر است

می شود نقش به دیوار رگ هستی من.

لحظه ام پر شده از لذت

یا به زنگار غمی آلوده است.

لیک چون باید این دم گذرد

پس اگر می گریم

گریه ام بی ثمر است.

و اگر می خندم

خنده ام بیهوده است.

....

دنگ... دنگ...

لحظه ها می گذرد.

آنچه بگذشت نمی آید باز.

قصه ای هست که هرگز دیگر نتواند شد آغاز.

مثل این است که یک پرسش بی پاسخ

بر لب سرد زمان ماسیده است.

تند بر می خیزم

تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز

رنگ لذت دارد آویزم.

آنچه می ماند از این جهد به جای:

خنده ی لحظه ی پنهان شده از چشمانم.

و آنچه بر پیکر او می ماند:

نقش انگشتانم.

....

دنگ...

فرصتی از کف رفت.

قصه ای گشت تمام.

لحظه باید در پی لحظه گذرد

تا که جان گیرد در فکر دوام

این دوامی که درون رگ من ریخته زهر

وارهانیده از اندیشه ی من رشته ی حال

وز رهی دور و دراز

داده پیوندم با فکر زوال.

....

پرده ای می گذرد

پرده ای می آید:

می رود نقش پی نقش دگر

رنگ می لغزد بر رنگ.

ساعت گیج زمان در شب عمر

می زند پی در پی زنگ:

دنگ... دنگ...

دنگ... .                     (سهراب سپهری)

 

تجسم خیال!!!

چه زیباست با هم بودن... چه زیباست برای هم زیستن و چه رویاییست سپری کردن لحظاتی به یاد ماندنی اما باز با هم...! در کنار هم...دوشا دوش هم قدم زدن٬ دل دادن و دل باختن! اما ... اما... چه تلخ است لحظه ی جدایی ! چه سرد است لحظه ی رهایی!

آنگاه که دستان سردم را در دستان گرمت می فشردی و با چشمانی اشک آلود ترانه ی خداحافظی بر زبان جاری می ساختی...چه بی رحمانه بود... چه نا آرام...!!!

ایستاده بودم و نظاره گر رفتنت بودم. می دانستم که به زودی باز تو را خواهم دید! بسیار زود شاید فردا یا شاید باز همین حالا...!

قدم می زدی! تردید...دو دلی! با این احساسات بیگانه نبودم و کاملا این نا آرامی هایت برایم آشنا بود...!

آری باز بوی دلتنگی می آمد. کوچه پس کوچه ها همه پر شده بود از بوی دلتنگی!

آرام آرم اشک هایم جاری می شدند.دور می شدی دور و دورتر...

آنگاه که با چشمانی غرق در اشک ایستادی و روبه من لبخندی زیبا زدی و با دستان مهربانت برایم بوسه ای فرستادی، شوق عجیبی داشتم! آری می رفتی، دلتنگ بودم، اما بیش از پیش دوستت داشتم... وقتی که دیگر درون آن کوچه ی بلند اثری از عبورت نمی دیدم تا دقایقی مات و مبهوت کوچه ی خالی را می نگریستم.بوسه ای فرستادم برایت اما شاید نه به گرمی بوسه ی تو! چرا که با رفتنت تن گرمم رو به سردی می رفت...

گفتم خدا باشد پشت و پناهت.

چه لذت بخش بود باز

صبح دیدنت باز با لبخندی دستان گرمت را در دست گرفتن و گفتن : سلام عزیزم! روزت بخیر!

نقش و نقاب

سحرگاه است و من بیدار

گویی به دورم از فریب گیتی غدّار

ستاره، سکوت، سیاهی...

و شاید اندکی باز هم تباهی!

از تهی سرشارم اکنون

چنان گویی که من بیمارم اکنون !

شاید بتواند کمی آرامم کند

تابش نقره ای رنگ مهتابم اکنون

باز باید کرد پنجره را

پنجره ی پر غبار این دل پژمرده را !

برهانمش از این رنج و تباهی

از قصه ی پر غصه ی این درد و سیاهی !

خسته ام از همه تکرارها...

خسته از رنجها، غم ها و بلاها...

در انتظار فردایی پرخاطره ام...

فردایی که با شهامت فریاد زنم:

آی من انسانی آزاده ام...!!!

فردا و فرداهایی پر از شادی

روزهایی سرشار‌‌‌ ِ آزادی !

می خواهم که خود باشم

از اینجا تا به آخر

به دور از نقش های پر ریای این بازی

نقاب از چهره ام خواهد افکند

سرانجام این بازیگر غدّار بازی !!!

بهتر این باشد که خود اندازم آنرا

به دور از اضطراب و ترس و پروا...

از این پس من شاد شاد هستم

بی ریا و بی دغل، آزاد هستم!

همه گویم تو را شکر ای خدایا

که دارم چون تویی پروردگارا...

گوییا صوت اذان

بر آسمان دلم طنین افکن شده

گویی دلم آماده ی از خود گذشتن شده...

وضو گیرم، نمازی می گزارم!

باشد که زین پس روزها را

بی نقاب و نقش به فرداها سپارم...!!!

یه طرح نو بزن توی قاب سبز زندگی!!!

سلام.چه خبرا؟ خوب هستین؟ خوش می گذره که انشاالله؟

امروز بعد از چند وقت باز دوباره یه حسی اومده بود سراغم که هیچ ازش خوشم نمیاد!!! جدی می گم آخه آدم باهاش احساس پوچی می کنه!

خیلی احساس یکنواختی توی زندگی امروز منو آزرد... دیگه حس می کردم از کارای عادی روزمره خسته شدم...آخه بابا یه کار نو، یه سرگرمی جدید. همش شده درس و کار. نمی دونم شاید تا حالا شماها هم همچین حسی داشتین اما اصلا خوب نیست چون هرچی فکر کنی آخر سر٬ دستت به هیچ جا بند نیست، باز دوباره به این نتیجه می رسی که: زندگی باید کرد...!

پس توکل به خدا. آره باز باید از نو شروع کرد...کاش دیگه این حس نیاد سراغم...!

 

....................................

 

راستی یکی از دوستای گلی که به جشن تولد بلاگ اسکای رفته واسه ماها تعریف بکنه ببینیم خوش گذشت؟اصلا چه خبرا بود؟!!! چیا گفتین چیا شنیدین؟!!!

کوچه پس کوچه ی خاطره ها

لب دریای خیال هستم! به غروب خورشید می اندیشم که چه بی تاب، توانایی روشن بودنش را می بخشد...

ای کاش شهاب، خیال مرا هم به جشن گرم ستاره ها می برد، آنگاه با گونه های مهتاب آشنا می شدم...

فردا باید دنیایی را که در آن زیر بارانی از واژه های محبت، الفبای زندگی می آموختیم، به دست فراموشی بسپاریم؛ کلاسی که در آن، قدیمی ترین قصه های شیرین کودکانه را مرور می کردیم و تمام صفحه ی وجودمان را بذر آلاله ی امید می کاشتیم. لحظه های باهم بودن و برای هم بودن به پایان خواهد رسید...

شاید که روزی دوباره از کوچه پس کوچه های خاطره گذری کردیم تا به یاد سپیدی گچ های تخته سیاه و پنجره ی کوچک کلاس، عکسی از یک منظره ی سفید و پاک را در دفتر خاطراتمان نقاشی کنیم...!

(پونه مرادی)

 

 

 

 

چشم هایت تلاوت محبت

لب هایت بارانی بهارانه

پایان خشکسالی دل ها...!

و دست هایت سخاوت همه ی خورشید ها!

تو به آسمان از همه نزدیک تری...

دعا کن دمی با تو باشیم

آنگاه سیر همه ی کهکشان ها دشوار نیست...!!!

عنوان نداشته باشه بهتره!

عشق ژرف ترین شادی هاست...!

چشم به راه آنچه می خواهی نمان...بلکه با تمام وجود آنرا بجوی...!

و بدان که زندگی در نیمه ی راه با تو دیدار خواهد کرد...! اگر تدبیرها و رویاهای زندگیت با تو همسو نشدند، تو راه گم نکرده ای!!!

هر آینه که چیزی نو از خود و زندگی بیاموزی، بدان که پیش رفته ای!!!

 

 

 

هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن، کسی هست که عاشقانه به تو می نگرد و منتظر توست...

اشک هایت را پاک می کند و دستانت را صمیمانه می فشارد...!!!

تو را دوست دارد فقط به خاطر خودت!

 

 

نویسنده :قلبی کوچک مخاطب:قلبی مهربان

خدای خوبم... خدای مهربان! باز دلتنگ توام...دلتنگ مهربانی ها و صمیمیت هایت...

دلتنگ صداقت ها و سخاوت هایت...چگونه سپاست گویم ای بی همتا؟...

گاه گاهی خیالاتی موهوم بر ذهن افگارم هجوم می آورندو بر دیواره ی قلب کوچکم ضرباتی می زنند که گاهی از فرطش به ستوه می آیم...!!! نمی دانم چرا و چگونه لحظاتی چند، پیدای پنهان را نمی یابم...؟!!! گاه با ناسپاسی تمام، بودنش را نادیده و یا حتی انکار کرده ام...شرمگینم از این احساس...روسیاهم از این پندار...!

مگر نه این است که از روح مقدست در وجودم دمیده ای،پس این ردپای اوهام از کجاست؟!!! از حقارت، ناشکری، از زیاده طلبی ها و روز افزون خواهی هایم؟!

آری حق با توست...ناشکرم...ناسپاسم...

کاش می شد هیچگاه، حتی لحظه ای اندک حس نکنم که از من دور گشته ای، آری می دانم بالواقع آنکه دور گشته،منم نه تو! پس این بار می گویم: کاش می شد هیچگاه حتی لحظه ای اندک حس نکنم که از تو دور گشته ام!

به بخشندگی و سزاواریت قسم رهایم نکن، کمکم کن، تنهایم نگذار در میان این همه نامردمی...در میان این همه رنگ و ریا... می دانم، بی تو نمی مانم، نمی توانم...

می دانم که :

خداوندا تویی پروردگارم

همه از توست یارب هر چه دارم...!