آپادانا

نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است...

آپادانا

نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است...

باید خودم باشم.

باید خودم باشم بدون توجه به مسائل کوچکی که اتفاق می افتد و من به اندازه ی چهار کوه عظیم بزرگشان میکنم.هیچ کس و هیچ چیز مرا خوشحال یا ناراحت نمی کند مگر اینکه خودم بخواهم.وقتی خدای به این مهربانی فقط و فقط برایم بهترین چیزها را می خواهد چرا خودم برای خودم بهترین و آرامش بخش ترین چیزها را نخواهم؟

پس : من یک انسان آزاد و سعادتمند هستم.برای خوشحالی و خوشبختی به هیچ موقعیت یا هیچ شخصیتی احتیاج ندارم.نیازی نیست کسی تنهایی هایم را فراری دهد. من می توانم ظرف یک لحظه با یاد خدا و شمردن چند نعمت از هزاران نعمت زندگی ام به آرامش برسم و روزها را یکی پس از دیگری با شگفتی و شادی آغاز کنم.

من می توانم خودم باشم....خود خود خودم!!!

(پرستو عوض زاده)

خاطره ها...

سالها از پی هم می گذرد

و منه سرگردان

خسته ازقلب بی روح زمان

افسرده از این روزگار رنگ رنگ

نمی دانم، می مانم یا نمی مانم؟!

راز مانا بودن چیست؟

سر دلربا بودن چیست؟

نامم آیا جاودان خواهد ماند؟!

کسی نامم به زبان خواهد راند؟

نمی دانم... نمی دانم...

گاه گاهی لحظه ای از خاطرم می گذرد...

دل من می لرزد

یادی... خاطره ای... می ماند؟!

نمی دانم...

کاش خاطرها ،

خاطره ها را در خاطر خود می خواندند!!!

آری می دانم

در یاد کسی ماندن

بسیار دشوار است...

هر آن که بر رخسار کودکانی دلبند

که در دنیای کودکی خویش

غرق در عشق اند

چشم می دوزم

رنگ می بازم...

اشکی از چشمانم جاریست...

غم و غصه در دلم

قصه ای طولانی ست...!!!

کاش کودک بودم...

کاش کودک می ماندم...

به! چه صفایی دارد!

پر است از یکرنگی

نیست در آن

خنده ای،

گریه ای پنهانی...!

گویی همه اش خوشحالی

نیست در آن هیچ لحظه ای

دل نگرانی...!

آری آری

آنی رخت بربست...!

دلم اما سخت بشکست...!

دلمان دور شد از عشق و وفا !

همه اش نامردی

همه اش جور و جفا !

بار خدایا ...!

یاری ام کن که در این دنیا

بتوانم کودک باشم !

کمی عاشق تر...

کمی مهربان تر...

تا که در لحظه ی جان باختن

باشم کمی آرام تر

تا بدانم کسی عاشق تر

یاد و نامم

بر زبان می راند...

تا که بدانم

هم اوست که مرا دوست می دارد...!!!!

اعترافات حقیقی... !!!

 آیا سقفی بالای سرت هست؟

نانی برای خوردن ، لباسی برای پوشیدن و ساعتی برای خوابیدن داری؟ آری!

نامی برای خوانده شدن، کتابی برای آموختن و دانشی برای یاد دادن داری؟ آری!

بدنی سلامت برای برداشتن سبد یک پیرزن، سخنی برای شاد کردن یک کودک، دهانی برای خندیدن  و خنداندن داری؟ آری!

لحظه ای برای حس کردن، قلبی برای دوست داشتن و خدایی برای پرستیدن داری؟ آری!

پس خوشبختی، بسیار خوشبخت. برو و شکرگزار خدای مهربان باش.

 

 

 

 

وقتی این مطلب رو خوندم اون قسمت از امیدی رو که از دست داده بودم باز بدست آوردم... دیدم واقعا گاهی خیلی ناشکر میشم خیلی...

خدایا ! یه دنیا ممنونتم.فقط خواهش می کنم هیچ وقت تنهام نذار هیچ وقت.

 

 

سال ۸۵ از دیدگاه خود خودم !!!

می دونی، امروز وقتی یکم از کارای روزمره ام خلاص شدم یه نفس عمیق کشیدم همین جور که پشت میز نشسته بودم سرم رو گذاشتم روی میز.اگه گفتی یاد چی افتادم؟ (خنده) آره باز یه فکری اومده بود توی ذهنم تا نذاره همین چند دقیقه رو هم یه جینگال بخوابیم! یاد این افتادم که ببینم توی این یک سال (85) چی کار کردم؟ چه جور سالی بود واسم؟! راستش میدونم که ناشکریه اگه بگم سال خوبی نبوده ولی باکمال ناسپاسی این حرف رو به خودم زدم!(به قول یکی از دوستان عزیز):می دونم که خوب و بد رو خودمون میسازیم و این باعث میشه بعضی وقتا صبح تا شب به زمونه ناسزا بگیم ولی بازم گاهی آدم فکر می کنه این از جبر روزگاره که مثلا فلان جور شده!!! خیلی خاطره های قشنگ واسم اتفاق افتاد گاهی انقدر واسم بانمک بودن که هنوزم وقتی یادشون میفتم کلی میخندم... با وجود این نمی دونم چرا ما آدما این مدلی هستیم. دیدید انگار همش خاطره های بد واسمون تاثیرشون، بیشتر که چه عرض کنم خیلی بیشتره. خب نمونش رو دارید میبینید دیگه...!ایناها همین پارمیس!

خودش میگه کلی خاطره های قشنگ از 85 داره ولی به خاطر اون یکی خاطرات دیگه میگه که امسال بد بوده. خسته تون نمیکنم فقط گفتم که شما هم بد نیست یه گذر چند دقیقه ای روی این سالی که روبه اتمامه داشته باشید، آخه خودم به نتایج مطلوبی رسیدم مثلا اینکه فلان اشتباه رو دیگه هیچ وقت مرتکب نشم تا نخوام یه روز بد دیگه رو واسه خودم بسازم و نتایجی از این دست! خوش به حال اونایی که توی کامنت ها می نویسن امسال بهترین سال زندگی شون بوده ولی زیاد تو شرمندگی شون نمی مونم قول میدم سال 86 همین حس رو داشته باشم. 

جبران خلیل جبران:

زندگی سخاوتمند است و انسان، تنگ چشم.

 

عیسی مسیح:

خوشا بحال شما که اینک گریانید، چرا که خواهید خندید.

 

اینم واسه اینکه دلخوش بشم سال دیگه بهترین سال زندگیمه

واستون بهترین روزها رو آرزو میکنم. دوستدارتون : پارمیس.

 

 

یادداشت امشب !

یادت باشه : فقط یک بار زندگی می کنی!!!

 

وقتی خودت رو می بخشی به احتمال زیاد توانایی بخشیدن دیگران رو هم پیدا می کنی!

 

انسان ها نه از همدیگه بلکه از عقاید همدیگه آشفته و ناراحت میشن!

 

زندگی کن و بگذار زندگی کنند!!!

 

قابل فهم ترین زبان برای هر انسانی زبان عشق است.

 

با خودت قهر نکن و همیشه برای جبران خطاها به خودت فرصت بده!

 

 

برای زندگی کردن ...

بسیار کم فرصت داریم

اما برای روزی که خواهیم رفت

از اینجا تا ابدیت!

قدر ثانیه های اندک زندگیت را بدان

شاید آن دنیا آنگونه که فکر میکنی نباشد!!!

(میلاد تهرانی)

 

شب...سکوت... یار همیشگی: خدای مهربون!

باز شب شد...غرق در افکاری می شوم که ناخودآگاه بر ذهن خسته ام هجوم آورده اند...!

پنجره را می گشایم...

باز باری دیگر آسمان مخمل سیاه رنگ خویش گشوده و شب بیدارگان همیشگی اش چشمک زنان نور افشانی می کنند.کدامین ستاره ستاره ی من است؟!...

آیا من هم چون تو ستاره ای دارم؟!

نمی دانم...شاید...

شب است و گیتی غرق در سیاهی. همیشه به آسمان دلربای شب افسوس می خورم...!

خوشا به حالش!

هم او که تا سحرگاه غرق در سکوت دل انگیزی ست اما تنها نیست...!

هیچگاه تنهایش نمی گذارند آن ستاره های چشمک زن همیشه عاشق...!

نسیمی خنک می وزد.از پنجره آرام آرام صورت خیسم را می نوازد!

آری اشک های جاری شده از چشمانم صورتم را خیس خیس کرده اند...یکدست...!

آری باز شب شد... باز غم تنهایی... باز سکوتی مبهم!

تا کی اش را نمی دانم! تنها می دانم اوست که مرا یاری خواهد کرد

همانگونه که از نیستی هستم کرد

و از عدم به وجود رسیدم!!!

گاه بر این باور می رسم که هنوز هم می توان عاشق بود!

عاشق ماند و عاشق کرد...!

هیچ عشقی را زیباتر از عشق ورزیدن به او ندیدم

هیچگاه سلامم را بی پاسخ نگذاشت

هیچگاه نشد که از غم و اندوه بنالم و او دست نوازش بر رخسارم نکشد!

نشد که لبخندی مهربان را از چشمان گریانم دریغ کند!

هیچ زمان نتوانستم حقیقتا او را ببینم ولی

هیچگاه هم نشد که حسش نکنم...!

گویی او همیشه و در همه جا مرا می بیند ولی افسوس لحظه ای چشمانم او را ندید...!

کاش میشد می دیدم او را

هم او که مهربان ترین است... کاش...!!!

خواستگاری...!!!

مادرش می گفت : دخترم! بگذار راحتت کنم تمام زندگی آینده ات بستگی به همین چند دقیقه چای آوردنت دارد!!!!!

پایت را که از آشپزخانه گذاشتی بیرون اول خوب همه چیز را نگاه کن و بعد سرت را بنداز پایین و بعد با صدای آروم بگو سلام!

نمی خوام پشت سرت حرف بزنن که چقدر بی تربیته! یه وقت هول نشی رنگت عوض نشه. با خودشون می گن: دختره آدم ندیده ست!!!!

سینی چای را محکم بگیر مثل دفعه ی قبل نشه که دستت بلرزه آقای داماد رو  شرمنده کنی!!!

حواست جمع باشه اول بزرگتر...

یه وقت نبینمت که سینی چای رو یکراست بردی جلوی آقای داماد!فکر می کنن که حالا پسرشون چه آش دهن سوزیه! آروم و با حوصله راه برو و دو بار کمتر تعارف نکن! سرت رو بلند نکن آروم حرف بزن حتی اگر حرف خنده داری زدند تو نخند وگرنه از فردا روت عیب میذارن که دختره بی حیا و پررو بود...!!!!

عزیزم می دونم که سخته ولی چند دقیقه بیشتر نیست! تحمل کن.از قدیم گفتن : در دروازه رو میشه بست اما در دهن مردم رو نه!

لحظه موعود فرا رسید.دستورها رو مو به مو اجرا کرد.یعنی سینی چای رو دو دستی چسبیده بود سعی می کرد به هیچ چیز فکر نکند و محکم و استوار قدم بر میداشت!

همه چیز رو به راه بود...چند قدم بیشتر نمانده بود که چشمش به مادر داماد افتاد که چادرش را روی صورتش کشیده بود و در گوش دخترش پچ پچ می کرد. گوش هایش را تیز کرد صدای مادر داماد را شنید که می گفت : ماشاالله هزار ماشاالله همچین چای میاره که انگار نسل به نسل قهوه چی بودن!!!!!!!!!!!!!!!!

 

این رو توی یه مجله خوندم. به نظرم خیلی جالب اومد.امان امان از دست این پسرا با این مامان های مهربونشون!!! (چشمک) شوخی میکنم اتفاقا اصلا از اون نوع دخترایی نیستم که فکر میکنن مادر همسرشون هووشونه!!!

این مطلب رو واسه این پست کردم چون مصداق واقعی از ضرب المثل به کار رفته توی متن بود : در دهن مردم...

واقعا به نظرم همین طور هست البته متاسفانه.راستی یه چیزی : دیدید جدیدا دختر خانوم ها توی مراسم خواستگاری اصلا چای نمیارن؟!!! یا مامان میاره یا بابا! به خدا جدی میگم من که همین چند وقت پیش خودم یکی از این دختر خانوم های گل رو دیدم که این سنت شکنی رو وقتی رفته بودیم خواستگاریش انجام داد!!! خب اینم یه مدلشه دیگه...سنت شکنی یا به اصطلاح بعضیا جریان گربه و کشتن و ... ! اگه تا حالا نرفتید خواستگاری از این به بعد که رفتید می بینید که من راست میگم!

حالا نگید پارمیس یهو چی شد یاد این مطلب افتادی! خب آخه جریان داشت این روزا این اتفاقات...! منم یاد این مطلب قشنگ افتادم خوندم همه کلی خندیدن!

بی چون و چرا...!

اشک باید ریخت

زار باید زد

عشق یعنی این

خود پرستی را بارها

دار باید زد

شب پر از راز است

رازها را

باز باید خواند

نبری از یادت

شب مهتابی را

نفس خسته ی بی خوابی را

نبری از یادت

گرمی دستان مرا ای دوست

رنگ چشمان مرا ای زیبا رو

باز هم نیکوست

من تو را در قفس سینه ی خود می خواهم

من تو را می خواهم

نبری از یادت

آن شب تنهایی

آن شب ملتهب رویایی

دست من در طلب ماه به رخسارت خورد

دستی اما دل من را افسرد

من به چشمان تو جان بخشیدم

نی که در چشمان تو جان را دیدم

نبری از یادت

التماس دل غمگین مرا

نبری از یادت

من تو را می خواهم

باز بی چون و چرا می خواهم!

(دکتر حسین فهیمی)

دو تا سخن جالب!!!

دیوید ویسکات:

پذیرش عیب هایت، تو را دوست داشتنی تر می کند!

 

آنتونی رابینز:

چیزی خطرناکتر از این نیست که به خودمان اجازه ی اینگونه فکر کردن را بدهیم که کارهایمان بی اهمیت اند. کارهای ما یا چیزی را می سازند و یا خراب می کنند. پس همه ی کارهای ما حتی به اندازه ی نوک سوزن هم که باشند اهمیت دارند و در سرنوشت ما نقش بازی می کنند.

به نام خدا

 انیشتین میگه: دوتا راه واسه زندگی وجود داره :

یکی اینکه فکر کنی واسه تو هیچ معجزه ای اتفاق نمیفته

و دوم اینکه فکر کنی همه چی تو زندگی تو معجزه ست!!!

یادت باشه که همیشه آدم تبدیل به اونی میشه که فکر می کنه پس سعی کن تا به آدم ایده آلی تبدیل بشی مطمئنا سخته شایدم نشه ولی تلاشتو بکن خدا رو چه دیدی...!!!